عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

خونه ی دایی کدوم وره؟!

سلام عزیزکم چند وقت پیش دست زهرا جون در رفته بود و پای نازنین جون شکسته بود و ما فرصت نکرده بودیم بریم دیدنشون بهونه ای شد تا یکی دو شب پیش بریم خونه ی دایی منصور اون شب با علیرضا و حمیدرضا و نازنین و زهرا خیلی بهت خوش گذشت     ...
27 آبان 1393

از تولد تا یک سالگی

عزیزترینم اونقدر این دو سال به سرعت گذشت که انگار همین دیروز بود اولین لحظه ی دیدارمون انگار همین چند ساعت پیش بود که جوجه کوچولوی من بدنیا اومد و با خنده هاش دلم رو اب میکرد باورم نمیشه دو سال از اون روزهای خاص و تکرار نشدنی گذشته شنیده بودم که دو سال اول زندگی بچه ها واسه ماماناشون خیلی زود میگذره اما فکر نمیکردم سرعتش انقدر بالا باشه سعی کردم از لحظه لحظه و ثانیه ثانیه ی این دو سال استفاده کنم سعی کردم عااشقانه ثانیه ها رو در آغوش بکشم تا ثانیه ای از دستم در نره اما بااااز دلتنگم برای تک تک لحظه هایی که گذشت نوشتم تا زمانه غبار فراموشی نریزه روی قشنگترین و خاص ترین ق...
27 آبان 1393

امروز شدم دو ساله...

سلام نازنینم بیستم ابان تولد دو سالگیت بود گل پسرم امسال شرایط طوری نبود که بتونیم مثل سال قبل برات جشن تولد بگیریم بخاطر جابجایی و اینکه وسیله های زیادی به خونه ی جدید نیاوورده بودیم شرایط مهمون داری نداشتیم واسه همین قرار بود تو اولین فرصت من و تو و باباجون یه دوره همی کوچولو به مناسبت تولدت بگیریم اما خوب روز بیستم آبان که خونه ی مامانی شون بودیم تولدت رو یادشون بود و آخر شب مامانی و بابایی و عمه ها زحمت کشیدن و یه جشن کوچیک برات گرفتن شیرینی خریده بودن و با هدیه هاشون حسابی ما رو سورپرایز کردن      روز بیست و یکم هم خونه ی عزیز و بابایی بودیم اون ها هم تولدت...
26 آبان 1393

عکس دوستای ایلیا در محرم نود و سه...

نشد عکس زیادی  از دوستای ایلیا جون تو محرم بگیرم این امیرعباس جون و یاسین جون تو لباس سقا اینم عکس سه تا دوست که هرکدوم با هم یک ماه فاصله دارن یاسین جون... حسین جون ... ایلیا جونم و این هم عکس امیر عباس جون ... ایلیای نازنینم ... امیرجواد جون جای عکس حدیث جون خالیه... منتظر عکسم مامانش ...
16 آبان 1393

محرم نود و سه

عزیز دلم از شب اول محرم هربار که توی خیابون ها چرخ میزدیم چشمت که به هیئت های عزاداری یا دسته های سینه زنی و زنجیر زنی میفتاد میگفتی بریم حسین حسین بینینیم باباجون هم بخاطر تو و عشقت کنار میزد و میرفتیم شرکت میکردیم تو مراسم ها اگه لایق بوده باشیم و ثوابی برده باشیم محرم امسال تمومش به واسطه ی تو بوده عزیزکم اما اصل عزاداریمون چند روزی بود که تو روستای حسن اباد گذروندیم حال و هوای محرم تو روستای کودکی پدرت بسیار تماشایی و فوق العاده اس از شب هشتم محرم بیشتر اونجا هستیم صبح زود  روز هشتم که وارد روستا میشیم بوی خاک نم خورده و هیزم سوخته بوی برنج نذری و نغمه ی ...
16 آبان 1393

پدرانــــــــــــــــــــــه

یه موقع هایی که دوتایی میشینید و با هم بازی میکنید با هم کشتی میگیرید با هم بالا و پایین میپرید یه موقع هایی که دو تاییتون یه تیم میشید و به حرف من گوش نمیکنید یه موقع هایی که میپری بغل باباجون یه موقع هایی که دست باباجون رو میگیری و میگی بریم دردر و با شیطنت میگی مامان جون رو نبریم یه موقع هایی که میگی بابا جونه منه!! دلم براتون قنج میره ...
16 آبان 1393

تو بی تابی دلم بی تاب می شه...

مادر است دیگر... دلش طاقت دیدن اشک های دردانه اش را ندارد اشک هایش زودتر از کودکش روان میشود وقتی گرسنگی طفل دو ساله اش رو میبند و کاری از دستش بر نمی اید... مادر است دیگر... بعد از گذشت یک هفته هنوز وقتی بیاد آن شب میفتد قلبش فشرده میشود ... عزیزکم بعد از از شیر گرفتنت کمی برنامه ی غذاییت تغییر کرده قبلا هروقت که گرسنه میشدی و اراده میکردی شیر دم دست بود اما حالا قصه کمی فرق میکنه تو هم که حسابی بد غذایی و از هر غذایی خوشت نمیاد اینطوری شد که شب یادواره ی شهدای روستای حسن اباد با اینکه برات کلی خوراکی برداشته بودم تا رسیدن شام بهمون حسابی ا...
16 آبان 1393

حی علی العزاء ...

دلم گرفته است... بوی محرم و اشک و اسپند و باران دلم را دیوانه تر میکند روز اول محرم است و فقط خدا میداند در دلم چه طوفانی بپاااست... یاد تشنگی اصغره رباب .. بی تابی های سه ساله ی حسین(ع) قاسم و عبدالله و ... خدایا از وقتی پسر کوچولوم رو بهم دادی محرم تلخ تر شده بهتر میفهمم ایثار یعنی چی تازه میفهمم چه دلی میخواد گذشتن از کودک شش ماهه و دیدن تشنگی و بی تابیش! تازه میفهمم چه دلی میخواد گذشتن از شیرین زبونی های دخترک سه ساله ات... ای خدا!! خدایا به حق همین محرم خودت کمک کن شرمنده ام نکن پیش حسین ات ...
4 آبان 1393